آوای عشــــــــــــــــــــــــــــــق
چند روزی است كه دلم را غم گرفت
اشك چشمم از ته دل جان گرفت
نيمه شب هايم به كابوسی عجيب
ترس و وحشت خواب نازم را گرفت
من نمی دانم چرا هر غم به دوشم ميكشم
ای خدا اين دل زاين غمها گرفت
ای خدا درد دلم را تو بدان
شعر اين ويرانه را تنها بخوان
سرخوشان سرمست عشق خود شوند
بی خبر از هر كمالی در جمال خود شوند
عشق را از خلق عالم هی تقاضا می كنند
خود نمی دانند كه عشق واقعی در روح اوست
گر بخواهی تو ز او عشق خلايق را بدان
اين خلايق دل بگيرند و برند و بشكنن
حال من گويم به تو از درد خويش
از غم ساكن شده بر قلب خويش
من چو دادم قلب خود بر دست خلق
اين چنين دنيای من نابود گشت
ای رفيقان بنگريد بر عمر خويش
چون مثال ابر و باران هی شتابان میرويد
مشق شب را از كلام حق بگير و دل بند
دل بند عطر كلامش بوی باران می دهد